به تازگی فراموشکار شده ام و ظاهر بین !
اصل را از یاد می برم ؛ واین آزارم می دهد ...
آخر همه مشکلات ، آغازشان همین جاست . شاید مغرور شده ام !
من که این همه می دانم . من که حجت تمام شده را دیده ام ؛ من چرا ؟!
شاید مغرور شده ام !
به خودم شک دارم ؛ حالم از خودم به هم می خورد .
وقتی این جملات را با خود تکرار می کنم ، حس می کنم که دو نفرم : من و خود !
منی که حالش از خود به هم می خورد ! و اینکه تقصیر کار کدامشان است ؛ گیجم کرده ...
فهمیدن واقعیت هیچ وقت آسان نبوده ؛ اما حالا سخت تر شده !
از خودش می خواهم . که نگاهم کند . گوشه چشمی کافیست ...
از خودش می خواهم . که نگاهم کند ؛ مانند کاغذ سفیدی ...
و مرا به دلخواه خود بخواند